۱۳۸۹/۸/۲۹


  بهار

  شروعِش همونجوری‌یه که باید. همون آهنگی‌یه که باید. بعدشم صدای راضی‌کننده ی فریدون که کلّی پیچ و تاب می‌ده به واژه‌هاش. مم، آهنگ‌های فریدون رو درست نمی‌شه جای داد تو کتگوری‌ها. خیلی آهنگ‌هاش رو آدم نمی‌دونه عامیانه بدونه یا نه. ولی به احترامِ خودِش، که عاشقِ آدم‌های ساده بود، و عارش نمی‌اومد که عاممی باشه، آهنگشو اینجا گذاشتم.

  مم. دو تا نقطه ی خیلی دوست داشتنی داره. یکی‌ش خیلی روئه. خب همه می‌دونن اونجاش که می‌گه «وختی که اینجوری غمین می‌شینی/ هزار تا چین می‌آد میون ابروت» آدم ضعف می‌کنه. ولی باید کشف کرد اونجا رو هم که می‌گه: «مگه پاییز رو گونه‌هات نشسته/ که اشک می‌ریزی با چشایِ بسته؟»
  همین دیگه، همینجاش که «که اشک می‌ریزی با چشایِ بسته؟»، همینجا فقط آدم برمی‌گرده از هر گریه‌یی که کرده به هر صدایی که مهربانیِ یک جسمِ زنده رو به آدم می‌بخشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر